فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، رو به روی آبنمای سنگی.
پیرمرد از دخترک پرسید:
-غمگینی؟
-نه.
-مطمئنی؟
-نه!
-چرا گریه می کنی؟
-دوستام منو دوست ندارد.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم.
-قبلا اینو به تو گفتن؟
-نه.
-ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره!
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستانش دوید، شاد و شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر