آبان ۱۵، ۱۳۸۹

پیرمرد و دخترک



نویسنده : golnaz mozayani

فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، رو به روی آبنمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید:

-غمگینی؟

-نه.

-مطمئنی؟

-نه!

-چرا گریه می کنی؟

-دوستام منو دوست ندارد.

-چرا؟

-چون قشنگ نیستم.

-قبلا اینو به تو گفتن؟

-نه.

-ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.

- راست می گی؟

- از ته قلبم آره!

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستانش دوید، شاد و شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

هیچ نظری موجود نیست: