آبان ۱۵، ۱۳۸۹

رزم رستم و سهراب 2

به کشتی گرفتن برآویختند ز تن خون خوی را فروریختند

هر دو پهلوان با هم دیگر غل آویز شدند و از تن هر دو خون و عرق جاری می شد

بزد دست سهراب چون پیل مست برآوردش ازجای چون پیل مست

سهراب با دست رستم را از زمین بلند کرد و او را بر زمین زد

یکی خنجر آبگون بر کشید همی خواستار تن سرش را برید

یک خنجر تیز و بران ازغلاف بیرون کشید و خواست سر از تن رستم جدا کند

به سهراب گفت ای یل شیر گیر کمند افکن وگرد و شمشیر گیر

به سهراب گفت ای پهلوان شجاع کمندانداز و شمشیر زن ماهر

دگرگونه تر باشد آیین ما جز این باشد آرایش دین ما

راه ورسم مبارزه جز این است

کسی کاو به کشتی نبرد آورد سر مهتری زیر گرد آوری

کسی که با دیگری کشتی می گیرد و او را به زمین می زند

نخستین که پشتش نهد بر زمین نبرد سرش گرچه باشد به کین

اولین بار که پشتش بر زمین بزند سراو را نمی برد حتی اگربا اودشمنی داشته باشد

دلیر جوان سر به گفتار پیر بداد و ببود این سخن دلپذیر

سهراب به سخنان رستم گوش کرد واین سخن رستم به دلش نشست

رها کرد ز ودست وآمد به دشت چو شیری که بر پیش آهو گذشت

سهراب رستم را رها کرد و به دشت آمد همچون شیری که ازمقابل آهو مغروانه گذشت

همی کرد نخجیرو یادش نبود از آن کس که با وی نبرد آزمود

سهراب به شکارمشغول شد ودرمورد کسی که با اومی جنگیدهیچ چیزی به خاطرنداشت

چو رستم ز دست وی آزاد شد به سان یکی تیغ پولاد شد

وقتی رستم از دست سهراب آزاد شد همچون تیغ فولادین شد

خرامان بشد سوی آب روان چنان چون شده باز جوید آب روان

رستم شاد و خوشحال به سوی آب جاری رفت همچون مرده ای که روحی دوباره گرفت

بخورد آب وروی و سر و تن بشست به پیش جهان آفرین شد نخست

از آب خورد و سر و تنش را شست و برای راز و نیاز به درگاه خدا مشغول شد

همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آکه از بخشش هور و ماه

از خداوند طلب موفقیت و حکومت کرد ولی از کار سر نوشت و تقدیر آگاه نبود

وزان آب چون شد به جای نبرد پر اندیشه بودش دل و روی زرد

وقتی ازکنارآب به میدان جنگ برگشت دردل اضطرابی داشت ورنگ ازچهره اش پریده بود

چو سهراب شیر اوژن او را بدید ز باد جوانی دلش بر دمید

وقتی سهراب شیر افکن او را دید ازغرور جوانی به هیجان آمد

چنین گفت کای رسته از چنگ شیر جدا مانده از زخم شیر دلیر

سهراب به رستم گفت ای کسی که ازچنگال من رهایی یافته ای واز زخم شیرجدا مانده ای

غمی بود رستم بیازید چنگ گرفت آ ن برو یال جنگی پلنگ

رستم غمگین بود و دستش را دراز کرد و کمر و گردن سهراب را گرفت

خم آورد پشت دلیرجوان زمانه بیامد نبودش توان

پشت دلیرجوان را خم کردعمرسهراب به پایان رسیده بود ودیگرتوانی برایش باقی نماند

زدش بر زمین بر به کردارشیر بدانست کاو هم نماند به زیر

او را چون شیر بر زمین زد و می دانست در زیر او به مدت طولانی زنده نخواهد بود

سبک تیغ از میان بر کشید بر شیر بیدار دل بر درید

رستم فورا خنجر تیز را ازغلاف بیرون کشید و پهلوی سهراب را شکافت

بپیچید و زان پس یکی آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد از درد به خود پیچید ودیگر به نیک وبد روزگار فکر نکرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید

سهراب به رستم گفت این ضربه ا خودم به من رسید که روزگارکلید مرگ مرا به اختیارتو داد

کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی

اگر اکنون تو هم چون ماهی در آب فرو روی ویا همچون شب در تاریکی گم شوی

و گر چون ستاره شود بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر

ویا اگر همچون ستاره درآسمان باشی و به طور کلی از روی زمین بروی

بخواهد هم از پدر کین من چو بیند که خاک است بالین من

بدان که پدرم رستم انتقام مرا از تو خواهد گرفت وقتی که ببیند من مرده ام

از این نامداران گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان

از این پهلوانان نام دار کسی پیدا خواهد شد که نام مرا به رستم ببرد

که سهراب کشته است و افکنده خوار تو را خواست کردن همی خوار

که سهراب خار و زبون کشته شده و از تو کمک می خواهد

چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

وقتی رستم این حرف را شنید سرش گیج رفت و دنیا از چشم او تار و تیره شد

بپرسید زان پس آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش

وقتی به هوش آمد از سهراب پرسید با غم و اندوه گفت

که اکنون چه داری ز رستم نشان که کم باد نامش ز گردنکشان

کهاکنون چه نشانی از رستم داری که نام رستم از میان گردنکشان نابود باد

بدو گفت ار ایدون که رستم تویی بکشتی مرا خیره ازبدخویی

سهراب به او گفت اگر چنان که رستم تو هستی بیهوده مرا با لج بازی خود کشتی

ز هر گونه ای بودمت راهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای

من از هر راهی تو را راهنمایی کردم ولی یک ذره مهر پدری در دل تو جای نگرفت

کنون بند بگشای از جوشنم برهنه ببین این تن روشنم

اکنون بند پیراهن جنگی مرا باز کن و تن روشن مرا ببین

چو بگشاد خفتان آن مهره را دید همه جامع برخوشتن بردرید

وقتی لباس را در آورد و نشان پدر را دید از ناراحتی لباس ها یش را پاره کرد

همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر ز خاک و پر از آب روی اشک خون ریخت و ازناراحتی موهایش راکند و بر سرش خاک ریخت و اشک ازچشمانش جاری بود

بدو گفت سهراب کاین بدتری است به آب دو دیده نباید گریست

سهراب به او گفت این رفتار تو بسیار بد است و نباید گریه کنی

از این خویشتن کشتن چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود

چرا این همه نا راحتی می کنی این سرنوشتی بود که برای من رقم خورد

نام : مهدی محمد حسنی کلا س: اول دبیرستان 1-0 مدرسه : تیزهوشان علامه جعفری

هیچ نظری موجود نیست: