اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

قاصدک

قاصدك

كودكي پا برهنه

زير باران

زير ابر

به زمين خورد

كسي بلند نكرد

دست تکان داد.

ولی کسی ندید.

صدا زد .

ولی کسی نشنید.

خسته شد.

کسی خستگی اش را نفهمید.

سوال کرد.

کسی جوابش را نداد.

تنها شد.

کسی تنهای اش را بر هم نزد.

گریه کرد.

کسی ، اشکانش را پاک نکرد.

زخمی بر دل گرفت.

کسی درمانش نکرد.

کسی دستش را نگرفت.

کسی ندید ! جز قاصدک.

قاصدک ، برایش دست تکان داد ، جوابش را داد، تنهای اش را بر هم زد ،.....، همه چیز را نزدش بازگرداند.

حال...

قاصدک تنها ترین شد.

قاصدک زخمی ترین گشت.

قاصدک عاشق ترین شد.

ارسال شده توسط: ميرسعيدكاظمپور

هیچ نظری موجود نیست: