بهمن ۰۹، ۱۳۸۹


رسوا دلم

همچو نی نالد ز هجران روز و شب شیدا دلم *

عاقبت ترسم کند در شهر عشق رسوا دلم

من نمی دانم چرا بیگانه گشته دل زمن

کنجغم را کرده ماً وا بی کس و تنها دلم

گاه می گریم به حالش گاه می خندم بر او

گشته مجنون از فراق یار ناپیدا دلم

چشم می بندد ببیند هر کجا زیبا رخی

خواهدش او را که دیده دوش در رویا دلم

می کند از من تمنّا وصل یار بی نشان

گشته بی دل دل بریده از همه دل ها دلم

گویدش کی باز گردد کی نگارم از سفر

گویمش این راز داند خالق یکتا دلم

خالقا لطفی به حال این دل دیوانه ام

گشته سر گشته ز هجران آن گل زیبا دلم

اذن ده آید برون از پرده یار مه جبین

در فراقش سر کشد تا صبحگه صهبا دلم

یا رب این دلداده دل را بر مراد خود رسان

خواب را از چشم «لایق» برده بر یغما دلم


شعر از : حسن نیکمرام متخلص به «لایق»

هیچ نظری موجود نیست: