بهمن ۰۹، ۱۳۸۹


رسوا دلم

همچو نی نالد ز هجران روز و شب شیدا دلم *

عاقبت ترسم کند در شهر عشق رسوا دلم

من نمی دانم چرا بیگانه گشته دل زمن

کنجغم را کرده ماً وا بی کس و تنها دلم

گاه می گریم به حالش گاه می خندم بر او

گشته مجنون از فراق یار ناپیدا دلم

چشم می بندد ببیند هر کجا زیبا رخی

خواهدش او را که دیده دوش در رویا دلم

می کند از من تمنّا وصل یار بی نشان

گشته بی دل دل بریده از همه دل ها دلم

گویدش کی باز گردد کی نگارم از سفر

گویمش این راز داند خالق یکتا دلم

خالقا لطفی به حال این دل دیوانه ام

گشته سر گشته ز هجران آن گل زیبا دلم

اذن ده آید برون از پرده یار مه جبین

در فراقش سر کشد تا صبحگه صهبا دلم

یا رب این دلداده دل را بر مراد خود رسان

خواب را از چشم «لایق» برده بر یغما دلم


شعر از : حسن نیکمرام متخلص به «لایق»

دی ۳۰، ۱۳۸۹

من ، تو ، او


من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت معلم گفته بود انشا بنويسيد موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت من نوشته بودم علم بهتر است مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد تو نوشته بودي علم بهتر است شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود خودکارش روز قبل تمام شده بود معلم آن روز او را تنبيه کرد بقيه بچه ها به او خنديدند آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد سال هاي آخر دبيرستان بود بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناري انداختي او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود !!!! چند سال گذشت وقت گرفتن نتايج بود من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود وقت قضاوت بود جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند زندگي ادامه دارد هيچ وقت پايان نمي گيرد من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!! تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!! او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است!! من , تو , او هيچگاه در کنار هم نبوديم هيچگاه يکديگر را نشناختيم اما من و تو اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود؟

دی ۲۸، ۱۳۸۹

خدا را سپاس






I Am Thankful....
I can see the beauty all around me

There are those whose world is always dark

خدا را سپاس

من میتونم تمام زیبایی های پیرامونم را ببینم

کسانی هستند که دنیا یشان همیشه تاریک و سیاه هست




I am Thankful...

I can walk

There are those who have never taken their first step

خدا را سپاس

من میتونم راه برم
کسانی هستند که هیچوقت نتونسته اند حتی یک قدم بردارند





I Am Thankful ...
My heart can be broken

There are those who are so hardened they cannot be touched

خدا را سپاس

که دل رئوف و شکننده ای دارم

کسانی هستند که این قدر دلشون سنگ شده که هیچ محبت و احساسی رو درک نمیکنن




I Am Thankful ...
For the opportunity to help others

There are those who have not been so abundantly blessed as I

خدا را سپاس

به من این شانس رو دادی که بتونم به دیگران کمک کنم

کسانی هستند که از این نعمت و برکت وافری که به من داده ای بی بهره اند



I Am Thankful ...

I can work

There are those who have to depend on others for even their
most basic needs

خدا را سپاس

من میتونم کار کنم
کسانی هستند که برای رفع کوچکترین نیازهای روزمره شون هم به دیگران محتاجند



I Am Thankful ...
I have been loved
There are those for whom no one has ever cared

خدا را سپاس

که کسی هست که منو دوست داره

کسانی هستند که بود و نبودشون واسه هیچکس مهم نیست



داستانهایی

دی ۱۹، ۱۳۸۹

آلبوم کودکان در ساحل




لطفا تا باز شدن كامل عكسها شكیبا باشید
در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را انتخاب كنید

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دی ۱۸، ۱۳۸۹

یادداشتی آموزنده از نلسون ماندلا


متن زیر چند سطری از یادداشت های نلسون ماندلا؛ چهره سرشناسی است که نوشته های آموزنده اش برای همه شما دوستان آشناست. بنظرم تمام متن زیباست و بیشترین زیبایی آن در اینست که خیلی از آنها را میدانیم ولی گاه بگاه فراموششان میکنیم اما بازخوانی آن در هربار تلنگری است بر رفتارها، احساسات و باورهایمان که بخود آییم و یادمان باشد که شاید باور داشتن تمام اینها چندان سخت بنظر نرسد اما عملی کردن آنها به مراتب سخت تر است!



گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدمی بشوم که مى‌خواهم.

من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام دهد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.

من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.

من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از اینکه چه احساسى داشته باشیم.

من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.

من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.

من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.

من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.

من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم، او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.

من باور دارم ...
که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.

من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.

من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.

من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.

من باور دارم ...
که صرفنظر از اینکه چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.

من باور دارم ...
که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.

من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند وکاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.

من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.

من باور دارم ...
شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را دارد نیست،
بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

غصه هم خواهد رفت
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ایی خواهد ماند
لحظه را دریبابیم
باور روز برای گذر از شب کافیست ...

قدردانی از مادر


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای یک شغل مدیریتی در شرکتی بزرگ درخواست داد و در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت در حالیکه آخرین مصاحبه مراحل مصاحبه را انجام میداد، از شرح سوابق جوان متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی او از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

جوان پاسخ داد: هیچ.

رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟

جوان پاسخ داد: زمانی که یک سال داشتم پدرم فوت کرد و تنها مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟

جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید و سپس فردا صبح پیش من بیایید.

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.

آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی درد دل کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:

آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.

رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

جوان گفت:

1. اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، موفقیت امروز من معنایی نداشت.

2. از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک کاری انجام شود.

3. به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک بدیگران را بداند، کسی که ارزش زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد و توانست احترام زیردستانش را بدست بیاورد.

چندی نگذشت که این انگیزه در تمام کارمندان گسترش یافت و هر کارمندی با کوشش و جدیت خالصانه کار می کرد و طولی نکشید که عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت ...

یک بچه، که تحت هر شرایطی حمایت شده و از روی محبتی که والدین به او داشته اند هر آنچه که نیاز داشته از روی عادت برای او فراهم کرده اند، ذهنیت مقرری را در خود پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند و این در حالیست که او از زحمات بیشمار والدین خود بی خبر است. وقتی که بزرگ می شود و وارد بازار کار می شود، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر می شود، هرگز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای چنین شخصی که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، البته ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند. او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند ...

شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند، تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند و از بهترین رفاه برخوردار باشند اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آنها هم اینکار را تجربه کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادرهایشان بشویند.

برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، بلکه می خواهید که آنها تا اندازه ای هم به گوشه ای از سختی ها پی ببرند، مهم نیست که والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد. مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات والدین و بزرگترهای خودشان قدردانی کنند و خود را عادت دهند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند. این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در جامعه پرمشغله ی امروزی زندگی می کنیم موثر است و حداقل ارزش این را دارد که قدردانی و قدرشناسی را به بچه هایمان انتقال دهیم.


لطفاً این داستان را به دوستان خود ارسال کنید...


با تشکر از ارسال: مصطفی دیلمقانی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org